
برگ زرین، همای شیرازی
تاریخ پرافتخار زبان و ادبیات فارسی سرشار را از نام کسانی است که نام ایران را با اثار خود جاودانه کرده اند در این میان بودند شاعرانی که نقش مثبتی در شکل گیری این تاریخ ادبیات داشته اند ولی انچنان که لایقش بودند شناخته شده نشوند همای شیرازی شاعری است که خود در صددگمنامی خویش بوده و حتی سروده های خویش را نزد خویش نگاه نمی داشته . او صاحب طبعی روان است و از هر مقوله شعری می گوید با خواندن غزلیات وی به شباهت سروده هایش با اشعار حافظ پی میبریم
عاشق بيدل كجا با خلق عالم كار دارد بگذرد از هردو عالم هركه عشق يار دارد
كارما عشقاست و مستی، نيستی در عين هستی بگذرد از خودپرستی هركه با ما كار دارد
میرزا محمّدعلی مشهور به رضاقلیخان شیرازی و متخلّص و معروف به «همای شیرازی» عالم عارف،و اديب شاعر،از مشاهير شعرا وگويندگان،و از عرفاي مشهور قرن سيزدهم هجري است. وی در شیراز متولّد شد و نزد استادان فن، هنر و ادبیّات به تحصیل پرداخت و به محضر ادیبان از جمله وصال شیرازی راه یافت. علوم مقدماتی را در زادگاهش فرا گرفت و سپس برای ادامه تحصیل عازم نجف شد و مدت هجده سال در آنجا به کسب کمال پرداخت.
روزگاری نیز در کشورهای هندوستان و ترکستان گذرانید و از هر خرمنی خوشه ای چید و از هر بلبلی نوائی شنید انگاه به شیراز بازگشت و به تدریس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت.
تا به دامان تو ما دست تولا زدهایم به تولای تو بر هر دو جهان پا زدهایم
تا نهادیم به کوی تو صنم روی نیاز پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زدهایم
همه شب از طرب گریه مینا من و جام خنده بر گردش این گنبد مینا زدهایم
در خور مستی ما رطل و خم و ساغر نیست ما از آن باده کشانیم که دریا زدهایم
تا نهادیم سر اندر قدم پیر مغان پای بر فرق جم و افسر دارا زدهایم
جای دیوانه چو در شهر ندادند هما من و دل چند گهی خیمه به صحرا زدهایم
در همین اوقات به دربار محمد شاه قاجار راه یافت وطرف توجه شاه واقع گردیدو پس از مرگ محمد شاه به حلقه شاعران دربار ناصرالدین شاه پیوست و عزت و احترامی تمام دید.
هما با آنکه از مقربان دربار و ملازمان شاه شمرده می شد پیوسته در سلوک درویشان و کسوت ایشان بود.
در سال 1252خورشیدی روی در نقاب خاک کشید و در أصفهان دفن شد.
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
چند همصحبتی صومعه داران ای دل با وجودی که در این طایفه دینداری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست ز آشنایان کهن یار و پرستاری نیست
یارب این شهر چه شهری ست که صد یوسف دل به کلافی بفروشند و خریداری نیست
رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر کاندرین شهر طبیب دل بیماری نیست
به جز از بخت تو و دیده من در غم تو شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست
گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ در خرابات مگر سایه دیواری نیست...
دیوان اشعار هما شامل بیست هزار بیت قصیده، غزل، قطعه و مسمط و ترکیببند و ترجیعبند و رباعی و مثنویست که به نام (شکرستان) به همت اولادش به طبع رسیده.
هما در قصیده سرائی توانائی کامل داشت و اغلب قصایدش مدیحه است. اما طبع هما بیشتر مایل به غزلسرایی بوده و جنس غزل را خوشتر از سائر انواع نظم میدانسته او کاملاً از گفتن هجو و هزلیات و مطایبات احتراز داشته و پیرامون هتاکی و فحاشی در نظم نمیگشته است و مدح سلاطین و امرا و اعیان را بهطوریکه ضرورت ایجاب کرده و اوضاع زمان اقتضا داشته، گفته است .
قصائد مدحیه او اغلب آمیخته با اندرزهای حکیمانه است و گاهی نیز خطابهای عتابآمیزی به بعضی رجال بزرگ داشته است،
چنان به عشق تو از حال خویش بیخبرم
که رو نتابم اگر تیغ میزنی به سرم
چنان به یاد تو فارغ شدم ز هر دو جهان
که از وجود خود و هرچه هست بیخبرم
به عشق روی تو از دیر و کعبه بیزارم
که غیر کوی تو کفر است قبله دگرم
شبی اگر سر زلفت به دست من افتد
حکایت غم دل با تو موبهمو شمرم
بر آن سرم که بهپای تو سر بیفشانم
اگر قبول کنی این متاع مختصرم
فراق سخت و قدم سست و راه بادیهدور
دلیل راه شو ای خضر ره که نوسفرم
گرفت خاطرم از خانقاه و خرقه و زهد
بیار باده که فارغ کنی ز درد سرم
شکر خراج به شیراز آورند هما
گر به مصر رسانند شعر چون شکرم
منظومات هما، از هرگونه تعقید لفظی یا معنوی خالی و معری است و بههیچوجه، در اشعارش الفاظ غیرمأنوس رکیک و کلمات مستهجن قبیح را استعمال نکرده است و تمام جملات موزون را با نهایت سادگی و تمامعیار، به معنای مراد ادا کرده است؛ بهطوریکه بهمحض شنیدن، بدون حاجت به تکلف، معنی مقصود در خاطر سامع مرتسم میگردد و ابداً مایل به سبک هندی و آوردن مضامین پیچیده مندمجی که غالباً باعث اغلاق و تعقید معنوی در کلام میشود، نبوده است و مکرر شاگردان و شعرای زمان را از پیروی سبک امثال قدسی و شاهی و صائب ممانعت میکرده و آنها را در غزلسرایی، به سبک شیخ سعدی یا خواجه حافظ و در قصیدهگویی، به طرز امیر معزی و ظهیر فاریابی رهنمایی مینموده است.
هما ذاتاً دارای طبع سلیم و بیان پخته بلیغ و زبان نصیح ملیحی بود که او را کاملاً از شعرای زمان قاجاریه و چندی قبل از آنها، امتیاز میدهد و اگر او را در سادهگویی و ملاحت ادبی مخترع یک اسلوب تازه در نظم فارسی خصوصاً در غزلگویی و چامهسرایی نتوان محسوب کرد، حتماً او را باید مجدد مسلک ادبی شیخ سعدی دانست و از مقایسه غزلیات و قصائد او با منظومات معاصرینش، منشأ امتیاز و تفاوت مابین آنها در سلاست و فصاحت خوب معلوم میشود.
ما را نه غم جنت و نه حسرت حوراست با دوست خیال دگری عین قصور است
بی روی تو گر صبر ندارم عجبی نیست دارم عجب از آن که تو را دید و صبور است
وي را پنج پسر و سه دختر بوده،و اولاد و عقاب او در طهران و اصفهان ساكن،و عموماً اهل فضل و كمال و شعر و ادب مي باشند،و همگي به مناسبت تخلّص جدشان به همايي معروفند.
1. ميرزا ابوالقاسم محمد نصير متخلّص به (طرب).
گفتی شتاب رفتن من از برای توست آهسته تر برو که دلم زیر پای توست
با قهر میگریزی و گویا که غافلی آرام سایهای همه جا در قفای توست
سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم در این سری که از کف ما شد هوای توست
چشمت رهم نمیدهد به گذرگاه عافیت بیمارم و خوشم که دلم مبتلای توست
خوش میروی به خشم و به ما رو نمیکنی این دیده از قفا به امید وفای توست
ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی؟ رفتی بسوز این همه آتش سزای توست
ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر مایئم و سینهای که در آن ماجرای توست
بیگانهام ز عالم و بیگانهای ز ما بیچاره آن کس که دلش آشنای توست
بگذشت و گفت این به قفس افتاده کیست این مرغ پر شکسته محزون همای توست
برگ سبز، حافظ
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیردز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
برگ گل، آینه
حافظ
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من آینه دانی که تاب آه ندارد
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
باباافضل کاشانی، رباعیات
صاحب نظران که آینهٔ یک دگراند چون آینه از هستی خود بی خبراند
گر روشنی ای می طلبی، آینه وار در خود منگر، تا همه در تو نگرند
مولوی
مثنوی- آنچ تو در آینه بینی عیان پیر اندر خشت بیند بیش از آن
و آينه ات داني چرا غمازنيست زآنكه زنگارازرخش ممتاز نيست
دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
نماید آینه سیمای هر کس ازیرا صورت و سیماش نبود
به روزی صد هزاران عیب و خوبی بگوید آینه غوغاش نبود
در آیینه نبینی روی خوبان که تا با خوی زشتت همنشینی
تو زیبا شو که این آیینه زیباست تو بیچین شو که آیینه است چینی
نظامی
به عیب خویش یک دیده نمائی؟ به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس که پیش کس نگوید غیبت کس
و آینه چون نقش تو بنمود راست خود شِکَن! آینه شکستن خطاست
سعدی
تا چه شکلی تو ؟در آیینه همان خواهی دید شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
پروین ، صفت آینه رو اینگونه توصیف میکنه:
شعر من آینهٔ کردار تست ناید از آئینه به جز حرف راست
آینهٔ تست دل تابناک بستر از این آینه زنگار را
سنایی غزنوی
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانهای
آفت آینه آهست شما از سر عجز پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟
وحشی » خلد برین
آینه هر چند بود صاف دل زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینهٔ دل که پر از نور باد از نفس تیره دلان دور باد
دو بیت هم از شاعر جوان، فاضل نظری بشنوید:
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید
هان! ای دل ِ عبرتبین! از دیده عبر کن! هان! ایوان ِ مدائن را آیینهی عبرت دان!
این است همان ایوان کاز نقش ِ رخ ِ مردم خاک ِ در ِ او بودی دیوار ِ نگارستان
لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا
اوحدی
شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی کین میکند تجلی و آن میکند اعادت
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات
چنان بنشست نقش دوست در آیینهٔ چشمم که چشمم عکس روی دوست میبیند ز هر سویی
روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
از پس آینه دزدیده به رویش نگرند جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند
شاه نعمتالله ولی، غزلیات
آینه چندان که روشن تر بود روی خود دیدن در او خوشتر بود
دل بود آئینهٔ گیتی نما در نظر صاحبدلی را گر بود
صائب تبریزی
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند از راه چشم باشد، گفت و شنود، ما را
چون آینه و آب نیم تشنهٔ هر عکس نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟
صاف چون آئینه میباید شدن با نیک و بد هیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت
شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر چندان که بیش آینه من جلا گرفت
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
خواجوی کرمانی
در آینه روی یار جستم خود آینه روی یار من بود
ابوسعید ابوالخیر، رباعیات
کامل ز یکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند
خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند در آینه نیک نیک و بد بد بیند
شهریار
دل چون آینه اهل صفا می شکنند که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
عطار
رباعی آینه باران در مختارنامه
خلقان همه در آینه ای مینگرند مشغول خودند و ز آینه بیخبرند
کس آینه می نبیند از خلق جهان در آینه از آینه بر میگذرند
رهی معیّری
من از دلبستگیهای تو با آئینه دانستم که بر دیدار خود ای تازه گل عاشق تر از مائی
بیدل دهلوی
بیدل، آیینهء معشوق نما، در بر توست این نیازی که تو داری، نشود ناز، چرا
غافل ز خوب و زشت شدن، شرط محرمی است زین پیش گیرم آینه بودی، کنون مباش
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا
صفای دل نپسندد غبار آرایش به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
تک بیت پایانی از صايب تبریزی
از سکندر صفحهٔ آیینهای بر جای ماند تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمین
سلمان ساوجی
من که چون آیینهام یکرو و صافی دل چرا دم به دم آیینهام را دم مکدر میکند؟
留言